خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...
علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.
خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!
بسم رب الزهرا
دوباره حال و هوای دلم کمی خوش نیست
دوباره سهم نگـــاهم دو قطــره باران است
دوباره بغــــض گلــــــویم شکست در سینه
دوباره خانه ی قلــــبم خـراب و ویران است
دوباره در قفس دل ، کـبوتری خسته است
دوباره چشم گل یاس و نســترن تار است
دوباره مـاهـی دریـا به تـور صـــــــیاد است
دوباره آخــــــر این قصـه ، باز غـم بار است
دوباره خـش خـش برگ و قدم قدم ، عـابر
دوباره زمزمه ی باد ، خشک و دلـگیر است
دوباره خــواب خوش رود ، رو به پایان است
دوباره در قفس سینه ، غم به زنجـیر است
دوباره جمـعـــه و ندبه ، هــــــوای دلتنــگی
دوباره چشم من و آســـمانِ بی خــورشید
دوباره پنجــــره هــــایی کــه رو به فــردایند
دوباره ابـر نگــــــاهـــم دو قطـــــره ای بارید
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادام? جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.”
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
پس پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟”
پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.”
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
بسم رب الزهرا
رمز یا زهرا چو بر لب داشتند
دست بر دامان زینب داشتند
غیرت حیدر به بازوهایشان
رأفت عباس در سیمایشان
از حســــین بن علی آموخـــتند
اینکه شمع جان خود را سوختند
عشق سرخی در دل آن ها نهان
آن سبکـبالان بی نام و نشــــــان
صبر را سر لوحه ی خود ساختند
نیمه ی شب گــــنج پنهان یافتند
نیمه ی شب با خدا راز و نیاز
تا سحر اشک و مناجات و نماز
پَســـتی دنیـــا به زیر پایـــشان
ذکر حق ، پیوسته بر لب هایشان
پر کشیدند آسمان تا آسمان
معــــبر آن ها پُل رنگین کمان
راه آن دریــادلان پاینـــده بــاد
نام هاشان تا همیشه زنده باد
مکتبِ عُشّاق را ، فصلِ دگر باز شد
عشق گذر کرد و پس ، زمزمه آغاز شد
با دلِ خونینِ خود ، چشم گشا و ببین
باز محرّم رسید ، سوزِ فلک ساز شد
جمعِ خدایانِ عشق ، راهیِ میدان شدند
سرسبدِ جمعشان ، اصغرِ سرباز شد
آیتِ کبرای حق ، زیرِ سُمِ اسبها
گرچه نهان شد ولی ، باز سرافراز شد
شمعِ شبستانِ دل ، آب شد از آتشی
کز تنِ صد چاک او ، باعثِ پرواز شد
صفحه ی دل پُر شد و نای قلم باقی اَست
وای از آنکه حرم ، فاش برانداز شد
کَس به رُموزُ الوِصال ، رُخصَتِ قُربَت نیافت
شُکر خدا را ، نسیم ، صاحبِ این راز شد